به نام خدا

سلام امروز شروع وبلاگه برای چیز دیگه نمینویسم برای دل خودم مینویسم اونقدر از کارم ضربه خوردم اما ضربه امروز دلم رو لرزوند و شد نتونستم تاب بیارم من از درگاه خدا رونده شدم روم نمیشه باهاش حرف بزنم اینجا میگم شاید روزی یه نفر رو نجات بده
داستان من از نوجونی شروع میشه نمیدونم دقیق از کجا بگم چون نویسنده نیستم اگه کم و کسری داشت ببخشید(لطفا قضاوت نکنین نمیخام بگم من یا فرد دیگه مقصر هست یا ن لطفا تا اخر بخونین)

دوران نوجونی برام خوش بود و راحت یه زندگی خوب داشتم و میگذروندم درس خوب خانواده خوب، زندگی شاد اما دنیا همیشه به کام ادم نمیچرخه شایدم تقصیر دنیا نیست و کار خودمونه که رندگی رو خراب میکنیم گدشت و کم کم که بزرگتر میشدم با مسایل چنسی اشنا میدم و رفیق و پسر خاله و فامیل کم کم چشم و گوش ادم باز میکردن اون اوایل حتی نمیدونستم این چیزا که بقیه با آب و تاب نعریف میکنن چیه تغریف از خود نباشه 

ادامه مطلب


مشخصات

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها